عشق واقعی
? مرگ پرنده ? جاودانگی عشق به هم نوع و همسر است
حس نوع دوستی و عشق هرگز نمی میرد
چند سال قبل در یک بعد از ظهرآفتابی در یکی از جاده های اصلی گروه ای از پرندگان در حال جستجو برای غذا بودند . پرندگانی که در پرواز و چابکی شاهکارهای طبیعت هستند . اما در آن بعد از ظهر غمگین اتفاقی روی داد که هم باعث اندوهگین شدن انسانها شد و هم نمونه ای بارز از وفاداری به همسر و همنوع را به نمایش گذاشت .
پرندگان جویای غذا آنقدر گرسنه بودند که به عبور و مرور وسایل نقلیه داخل جاده کمترین توجه را داشتند . و در حال تغذیه از دانه های گندمی بودند که از کامیونهای حامل این ماده به زمین می ریخت . و ناگهان کامیونی به یکی از پرندگان برخورد کرد . پرنده لحظه ای بی حرکت بر روی زمین افتاد
پرنده زخمی که یکی از بالهایش آسیب دیده بود لحظاتی بعد هوشیاری خود را باز یافت . اما ناتوان از پرواز نگاه خود را به سوی دیگر پرندگان دوخت . گویی به یاری آنان ایمان داشت
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر جفتش می باشد
در تصویر دوم پرنده نر برای جفتش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای جفتش غذا می آورد
اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند .در کنار جنازه جفتش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد.
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد .لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد.
یاد عشق های قدیم بخیر ، زوجهایی که عشقشون رو با همه دختر پسرای دنیا عوض نمیکردند ، هنوز هم هستند هر چن خیلی کم
سلامتی پسری که پول نداره ولی یه دل سرشار از عشقی داره که باش میشه نون خشک خورد ولی طعم خوشمره ترین غذای دنیا رو حس کرد
سلامتی دختری که زیبا نیست ولی روح زیبای داره که انگار کنار فرشته های آسمانی زندگی میکنی
گپ زدن با عشق های قدیمی یه حس عجیبی رو تو ادم زنده می کنه
عشق هایی که یه زمانی یه گوشه از قلب آدم، بخشی از دفترچه خاطرات آدم یا روزهایی از ازندگی آدم رو به خودشون اختصاص دادن و امروز تبدیل شدن به خاطراتی خیلی شخصی توی صندوقچه اسرار هر آدم
اسراری که کمتر کسی ازشون خبر داره
سخت ترین حالت زمانی می شه که اون عشق قدیمی امروز برات یک نقش دیگه داشته باشه و تو به نوعی باهاش در ارتباط باشی
علی رغم این نقش جدید گاهی فرصتی پیش میاد که یه گپ خودمونی بزنی باهاش
اونوقته که این حس عجیب غریب سراغ آدم میاد
مثل خوردن تمشک زیر نم بارون
حس خوبی که یه کم به آدم کیف می ده در عین حال که می دونی خیلی زود رفتنی هست
هم تمشک زود تموم می شه هم بارون بالاخره قطع می شه
عشق اول عشق خام
اون فقط یک سرابه
عشق دوم عشق زور
ازسر جبر روزگاره
عشق اخر عشق جان
تا ابد ماندگاره
داستان " عشق و دیوانگی "
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا? قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا?
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم?.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ?.یک?دو?سه?چهار?همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه?هشتاد?هشتاد و یک?
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ?نود و شش?نود و هفت? هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت ? من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.?
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.?
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.
تقدیم به همه دوستان گلم زنده وپایدار باشین
فقط به خاطر تو
سه شنبه 29 بهمن 1392 - 10:23:26 PM